پرواز درنا

ساخت وبلاگ

   دخترک زیر سقف نم گرفته ی غسالخانه و زیر ملحفه ای که روی موها ،چشم ها و بدن عریان او را پوشانده بود ،آهسته خوابیده بود.بدن بی جانش سرد بود و اثری از زندگی نداشت.صدای چکه کردن

 شیر آب در غسالخانه می پیچید.شب بود.باد با صدای خش خش برگ های پاییزی و ناله ی سروها

آن قدر خودش را به پنجره کوبید،که از حال رفت.

   ساعتی می شد که به دخترک خیره مانده بود.به خودش آمد.جلو رفت تا صورت دخترک را ببیند،

ملحفه را کنار زد.صورت بی جانش هنوز هم زیبا بود.موهای سیاهش روی تخت غسالخانه پهن بود.

پیرزن میگریست و درونش فریاد می زد:درنا جان!درنا جان!

                                                     *******

    دخترک، دستانش را بر دهانش گذاشت تا بغضی که راه گلویش را بسته بود، بالا نیاید و صدای هق هق  

ناله ای که از وجودش بر می خاست را خفه کند.به دیوار تکیه داد.کوچه تاریک بود و دیوار از باران صبح

نم داشت.به پاهایش نگاه کرد.برهنه و سرد بودند.لباس گرمی بر تن نداشت؛تنها پیراهنی بلند و سفید که

از دود به سیاهی می زد و شلواری پاره شده داشت.

      یادش نمی آمد کفش هایش را کجا گم کرده ولی می دانست کفشی داشته است؛ زیرا رد بند کفشش

دور مچ پاهایش پینه بسته بود .گویی راهی طولانی را طی می کرد.به اطراف نگاه کرد.همه جا خیس بود.

انتهای کوچه ، سطل زباله ی بزرگی را دید. به سمتش رفت.پاهایش در چاله های پرآب فرو می رفت ولی

آه نمی کشید.هیچگاه آه نکشید..به سطل رسید.درب سطل را باز کرد؛بوی تعفّن زباله ها حالش را به زد.

      خودش را جمع و جور کرد و به درون سطل نگاهی انداخت.قوطی تن ماهی نیم خورده ای گوشه ی

سطل افتاده بود.سعی کرد دستش را دراز کند و قوطی را بردارد ولی قد کوتاهش اجازه نمی داد.روی پنجه

پایش ایستاد.سعی کرد امّا هنوز هم توانش را نداشت. به اطراف نگاهی کرد.چهارپایه ای نیمه سوخته کنار سطل افتاده بود.چهارپایه را جلوی سطل گذاشت و از آن بالا رفت.دستش به قوطی رسید.قوطی را برداشت

و با تمام ولع گرسنگی شروع به خوردن کرد. صدای گربه ای از گوشه ای نظرش را جلب کرد.گربه لاغر و خاکستری بود.به چشمان گربه خیره شد.در چشمانش اشک حلقه بست. با خودش فکر کرد شاید بچه ای

داشته باشد..دختر قوطی را بر زمین گذاشت.

گربه لنگان لنگان به سمت قوطی آمد و تکه ماهی باقی مانده را ربود و رفت.دخترک چند قدمی به سمت انتهای کوچه برداشت.به مادرش فکر کرد؛ و اینکه پس از آتش سوزی خانه شان و مرگ مادرش، آواره شده بود و کسی را نداشت.

    پاهایش آنقدر سرد بودند که تکه شیشه ی زیر پایش را حس نکرد.آهی از وجودش برخاست.بر زمین افتاد.دگر توان فرو بردن بغضش را نداشت.اشک هایی سرد از چشمانش جاری شد.اینبار هق هق ناله اش

در کوچه پیچید.خونی گرم از پایش جاری می شد و بر زمین می ریخت..حفره های آب اطرافش خونین شدند.با تمام توانش گریه کرد.نگاهش به مردمانی بود که بی تفاوت از ابتدای کوچه می گذشتند و گویی

صدایی نمی شنیدند.

        سعی کرد تکه شیشه را از پایش خارج کند.سوزشی در تمام بدنش احساس کرد.گویی از تمام سختی

پیش آمده خسته شده باشد؛خودش را به سمت دیوار کشاند و به دیوار تکیه داد.سرش را بالا گرفت .به آسمان نگاه کرد .ماه، بالای سرش بود.خواست از خداوند گله کند.

ناگهان؛صدایی شنید:(درنا جان! درنا! اونجایی؟)

دخترک گویی صدا را می شناخت.این صدای همان پیرزنی بود که جلوی درب غسالخانه، گریه کنان دخترش را صدا می زد.

پیرزن نزدیک تر آمد.دیگر چهره ی مهربانش رو نمود.پیرزن گویی دختر گمشده اش را یافته باشد، دخترک را در آغوش گرفت و گریست. دخترک خودش را در آغوش پیرزن آسوده یافت.

-(درنا جان! بریم خونه؟)

دختر،ساکت ماند و اجازه داد امید درونش تازه شود.پیرزن دخترک را از زمین بلند کرد .دختر سبک بود و وزنی نداشت.

 

    پیرزن او را به خانه اش برد .دختر حس می کرد به خانه ی خودش راه یافته است.دخترک، شادمان تر از هر زمان، از اینکه جایی امن یافته است،لبخند می زد و پیرزن به یاد دخترکش که چندی پیش به خاک سپرده بود، اورا درنا صدا می کرد.

 

پ.ن:داستان رو خودم نوشتم..لطفا نظر بدین..البته دو خط اش رو از جایی برداشتم ..

+اسفند93

+برای مسابقه مثلن بود

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastan-e-man بازدید : 169 تاريخ : يکشنبه 18 شهريور 1397 ساعت: 20:49