چه دردلت بود!؟

ساخت وبلاگ
من آنجا بودم.همان هنگام که می دویدی و مادرت را صدا می زدی،گریان و آشفته!آغوش مادرت را نمیافتی!

 

من آنجا بودم.کودکی بودی و آواره،قربانی در تلاطم روزگار سرد و یاری نداشتی.

 

زندگانی ات در بین آدم هایی بود که دوستت نداشتندو تو قربانی آشفته حال این مردمان سخت بد فکر!

 

چه در دلت بود؟!آن هنگام که آواره در خیابان ها پرسه می زدی و در فکر بودی..ماشین سیاه مردی آن طرف خیابان ایستاد و مرد از تو خواست که با او بروی..

 

و تو نگران نشدی زیرا که زندگی با آدم های گوناگون به تو آموخته بود رفتار راستین را بشناسی و دلسوزت را بیابی..قدم هایت را آسوده برداشتی و همراه او رفتی..

 

اما روزگار خوشی  را برای تو رقم نزده بود!سرنوشت تو کی به سامان رسیده بود؟

 

سرگذشتت در کنار آدم های خوب اما به طول نیانجامید و تو مجسمه پشت ویترین مغازه ای شدی!

 

آدم های خوش روزی را می دیدی از پشت همان شیشه و تو محکوم شدی  به دیدن خوشی دیگران!

 

گویی روزگار باتو بازی میکرد!

 

و تو دوباره آشفته تر از گذشته قدم بر داشتی!

 

من تو را میدیدم..! و شاهد لحظه لحظه روزگارت بودم..از خانه پیرزن خبر داری؟بعد از رفتن تو میهمانان باغش کم شدند آنها تنها برای دیدن 

تو می آمدند.دخترک زیبا!

 

تو روزی به آدم هایی پناه بردی که غم را از دلت نزدودند..

+بهمن94

+برای سخصیتِ کتابِ دختر سبز ابی نوشتمش

...
ما را در سایت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastan-e-man بازدید : 203 تاريخ : يکشنبه 18 شهريور 1397 ساعت: 20:49